سفارش تبلیغ
صبا ویژن
این تویی که اغیار را ازدل های دوستانت زدودی ... و چون عالَم ها آن را وحشت زده کند، تو همدم آنانی . [امام حسین علیه السلام ـ در دعای روز عرفه ـ]

پرونده ی مختومه ی اختراع !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/22 10:23 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

مادر اختراع ، نیاز است .

این جمله را قطعا همه مان دست کم بار ها و بار ها شنیده ایم و کمی هم با خودمان فکر کرده ایم که خب ، واضح است ، تا نیازی نباشد اختراعی صورت نمی گیرد اما من اینجا ، امروز می خواهم روی این حرفی که ندانسته تاییدش می کنیم خط بکشم و راز مادر اصلیش را فاش کنم ... 

قطعا اختراع مادری داشته که به دلایلی نمی خواسته شناخته شود و در نیمه شبی بچه ی خودش را برده و درست گذاشته است دم در ِ خانه ی نیاز ! و نیاز هم آن را قیم شده و تا به امروز بزرگش کرده اما اختراع زاده شده ی کس ِ دیگری است که حالا ما نامادری اش را به رسمیت می شناسیم !

مثلا تاب ؛ مخترع تاب قطعا آدمی نبوده که به فکر بازی و تفریح کودکان یا حتی بزرگسالان باشد ! 

بطور حتم مخترع تاب آدمی دلتنگ بوده ... 

مخترع ِ عینک آدمی بوده که دوری ها را می خواست نزدیک ببیند 

و اما مخترع ِ ...

تمام این اختراع ها درست است که می گویند در جهت بهبود زندگی انسان بوده اما این تکه را به ما نگفته اند که بهبود زندگی ِ انسان قطعا به احساسات او بسته است ! 

او تمام این ها را کشف یا اختراع کرده تا بتواند احساس بهتری پیدا کند ، از دلتنگی اش فرار کند ، شادیش را تقسیم کند با کسی ، دل شکستگی فراموش نشدنی اش را فراموش کند یا ...

فکر نمی کنید زندگی ِ ما بدون ماشین لباسشویی و لب تاب و شبکه ی مخابراتی و اتومبیل و آینه و ماشین ظرفشویی و گوشی تلفن همراه و اینترنت و ... ولی با وجود داشتن ِ شادی ، صمیمیت ، شوق و عشق زندگی بهتری بود ؟! 

فکر نمی کنید اگر جای این همه اختراع که زندگی ِ ما را بهتر که هیچ ، بدتر کرده است اگر عشق را به معنای واقعی داشتیم چه می شد ؟! اگر جای این همه احساس ِ نداشته فقط کمی دلتنگی و غم و دلشکستگی را نداشتیم چه ؟!

فکر نمی کردید حالا اگر اینجا ما در یک غار زندگی می کردیم و روی تکه سنگی لباس هامان را با گل ِ صابون و آب رودخانه می شستیم اما در حین ِ شستن دست جمعی من به سحر بانو آب می پاشیدم و این خود می شد شروع یک دنیا خنده از ته ِ دل چقدر خوشبخت بودیم ؟! 

اینجا جای نشستن هر روز پای ِ لب تاب هامان و گسترش ارتباطاتمان (!) می نشستیم دور هم و کمی با هم حرف می زدیم تا امروز اینقدر صدایمان برای همدیگر غریبه نباشد ؟!

جای اینکه هر روز تلفن را دستمان بگیریم ارزش بیشتری نداشت تا برای دیدن یکدیگر می رفتیم ؛

به نظر من تلفن گرچه برای نزدیکی ِ دوری ها بوده اما آقای بل قطعا نمی خواسته تا فاصله ی ما مثل ِ حالا بیشتر از این چند متر سیم شود !

جای آنکه هر روز سوار اتومبیلمان شویم و هی دود کنیم و گاز و ترمز کمی با یکدیگر قدم میزدیم ، آقای فخری از خاطرات شکار ِ دیروزشان با آقای کمیل می گفتند و مادر هما جان می نشستند به انتظار ِ دیافه تا از مدرسه ی جنگل باز گردد ... 

جای آنکه هر روز ساعت ها در مقابل آینه بنشینیم و غصه ی بینی ِ بزرگمان دلمان را پر کند و تصمیم بگیریم امروز گونه بگذاریم یا بوتاکس کنیم تا شاید احساس بهتری پیدا کنیم ، می شدیم آئینه ی همدیگر و هر روز زیبایی یکدیگر را بهم هدیه می دادیم ... اینطوری نه سیاه بودن مطرح بود و نه سفید ! 

راستی گفته بودم مخترع و یا ابداع کننده ی تزریق ژل و بوتاکس قطعا آدمی بوده که محتاج یک دوستت دارم یا چقدر زیبایی از دهان ِ همسر یا پدرش بوده ...

مخترع یا ابداع کننده اش فکر می کرد شاید این ابداع بتواند درد زنان دیگر را دوا کند پس پیشنهادش کرد و این شد فراگیر 

تهش هم تمام تلاشش را کرد اما تمام مرد ها این جمله را در مقابلش از بر کردند که این کارا چیه با خودت کردی ! غافل از آنکه این ها همه بخاطر ِ شماست ...

مخترع یا ابداع کننده ی عمل بینی قطعا می خواست تا در نظر عزیزانش بهترین باشد .

جای اینکه هر روز با بی میلی پای سینک ظرفشویی دلتنگی های یکی به سینه اش چنگ بزنند و وقتی به خودش بیاید که نگاه ِ خیره به چراغ روشن طبقه ی دوم ساختمان روبرویی اش که در ذهن می خواند شاید زن دیگری هم آنجا مثل ِ من دلتنگی هایش دارند خفه اش می کنند ، بیوفتد به دست خونینش که اصلا متوجه شکستن لیوان در دستش نشده بود ؛ زهرا . م عزیز و ری را و در انتظار آفتاب جان می ایستادند و می گفتند و می خندیدند و در دلشان آرزو می کردند که این ظروف سنگی بیشتر و بیشتر باشد و اصلا متوجه نشوند زمان کی گذر کرد تا ... 

جای آنکه هر کداممان گوشه ای کز کنیم و یک مستطیل ِ چند اینچی در دست بگیریم و شروع کنیم به زیر و رو کردنش ...

جای .... 

یا بیایید کمی بالا تر برویم ؛ 

حاضرم جان خودم را وسط بگذارم که ملکی که مامور ِ خلق گل سرخ بوده ، قطعا دلش یکجایی ، گوشه و کناری شکسته و افتاده بود ، شاید هم خودش آن را جا گذاشته بود ، پیش ِ کسی ..

یا ملک مامور خلق باران ، دلش عجیب گرفته بود که این چنین نم نم باران می بارد ؛ زار زار !

به گمانم آن ملکی هم که مامور است تا حساب قطرات باران را داشته باشد ، این مسئولیت را خود به گردن گرفته است تا ببیند و مطمئن شود آیا کسی هم بیشتر از من باریده است ؟!

یا آن فرشته ای که ...

بیایید با خودمان کمی بی تعارف تر برخورد کنیم ، مادر اختراع ، احساس ِ ماست ! 

ـــــــــ

+ دلنوشت (‌استفاده با ذکر نام گل نرگس)

امیدوارم دوستان پارسی بلاگی از مزاح کوتاهی که در طی نوشته باهاشون شکل گرفت ناراحت نشده باشند . 

 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر